*~*****◄►******~* خواهرش بهش گفته بود آخه دختر رو که تا حالا قیافه ش رو ندیده ای، چه جوری می خوای بگیری؟ شاید کچل باشه گفته بود اون کچله رو هم بالاخره یکی باید بگیره دیگه ^^^^^*^^^^^ یادگاران، جلد سه، کتاب شهید مهدی باکری، ص 7
^^^^^*^^^^^ ما دهه ی شصتیها خیلی عجیب غریب هستیم بعلت وقوع انقلاب و تحمیل جنگ جمعیت ما زیاد شد گمونم نسل بشر رو به انقراض بود و فقط ایرانیها ناجی بشر بودن برا همین کلاسهای درس ما پنجاه نفری بود حالا بگذریم یه عده مون اسم و فامیلمونم یکی بود و تو کلاس با اسم بابامون صدا مون میدن ^^^^^*^^^^^ القصه یه اصطلاحی که همه ی ما باهاش بشدت اشنا بودیم این بود زنگ آخر دم مدرسه کارت دارم یجور اعلان جنگ بود قرار دعواهامون بود از موقع اعلان این خبر تا لحظه ی موعود هم فرصت بود برا تجدید قوا و یارگیری حالا اونایی که خونشون نزدیک مدرسه بود یه آپشن بازی تو زمین خودی هم داشتن چون امکان درخواست نیروی کمکی وجود داشت بگذریم که گاهی نیروی کمکی که بیشتر مواقع داداش بزرگترمون بود میشد شریک طرف مقابل و توی معدوم کردن ما از هیچ تلاشی مضایقه نمیکرد خلاصه یارگیری هم اینجور بود که چندتا از رفقای دوطرف بیعت میکردن که تا اخرین قطره ی خون دعوا کنن... زنگ اخر که زده میشد مث آژیر قرمز دوره ی جنگ بود طرفین دعوا میرفتن بیرون و میدون برا دعوا اماده میشد کیفها رو زمین میگذاشتیم و مث پهلوونهای قدیمی اول رجز میخوندیم و هل من مبارز میگفتیم بعد دعوا شروع میشد یقه گیری و کتک کاری و اینا بیشتر مواقع هم اونایی که بیعت کرده بودن جیم میزدن و یا نهایت معرفتشون سوا کردن دو طرف دعوا بود این وسط یه مشکل هم وجود داشت عوامل نفوذی اونایی بودن که مث برق معلم و ناظم و مدیر مدرسه رو خبر میکردن این قسمت به مزمن شدن جنگ منتهی میشد چون فردا اول صبح باس میرفتیم دفتر و روز بعدش با اولیا به مدرسه میومدیم ^^^^^*^^^^^ ولی یه نکته ای هم قابل تأمل بود بعد جنگ دوطرف دعوا با هم رفیق جون جونی میشدن یه رفاقت ناب که تا سالهای سال ادامه داشت ^^^^^*^^^^^ چندتا قانون نا نوشته هم وسط دعواهامون بود اول که فحش چیز دار نمیدادیم یعنی بلد نبودیم نهایت استفاده از اسلحه هم پرتاب سنگ بود اونم به سر و کله و اینا ممنوع بود..مگه اینکه طرف ناشی بود و سر کله ی طرف رو میشکست و میشد دنباله ی یه مکافات دیگه ^^^^^*^^^^^ فتوحات جنگ چندتا گزینه داشت این دعواهای زنگ آخر اینکه از موجودیت خودمون دفاع میکردیم تا اخر سال هی با هم جنگ میکردیم تا ادعای طرف بخوابه وقتی میرسیدیم خونه بعلت لباسهای خاکی و بعضا پاره پوره شروع مجازات با اعمال شاقه ی خونواده شروع میشد تا مدتها تردد توی محله ی اون طرف دعوا حکم رد شدن از پل صراط و میدون مین رو داشت اگه از طرف مقابل شکست میخوریم باید غرامت جنگی میدادیم که اونم از نوشتن مشق یا کم محلی از طرف نصف بیشتر کلاس تا تحویل بدون چون و چرای تغذیه و اینا رو شامل میشد پس تا سرحد مرگ میجنگیدیم چون بچه های جنگ بودیم *@@*******@@* دهه شصتیا ◄
پسری جوان که یکی از مریدان شیخ بود چندین سال نزد شیخ درس معرفت و عشق می آموخت شیخ نام او را _ خشتک دریده _ گذاشته بود و به احترام شیخ بقیه مریدان نیز او را به همین اسم صدا می زدند روزی پسر با شاخه ایی گل نزد شیخ آمد و گفت یا شیخ ؛ بدبخت شدم ، به نظر عاشق شده ام !! ؟ شیخ گفت عاشق چه کسی ؟؟ خشتک دریده از خجالت سر به خشتک فرو کرد و گفت عاشق دختر آشپز مکتب خانه شیخ پرسید: چطور فهمیدی که عاشق شده ای؟ پسر گفت : هر وقت غذایی که دختر آشپزباشی پخته را میخورم پشگل هایم به شکل قلب در میآیندی و وقتی می بینمش نفسم می گیرد و اشک از خشتکم جاری میشود و دوست دارم برای اینکه نظر او را به خود جلب کنم پیش دیدگانش خشتکم را پاره کنم و شورت خود را به او نشان دهم در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که می توانم بقیه عمرم را در کنار او زندگی کنم شیخ گفت: اما پدر او آشپز مکتب خانه است و دخترک نیز مجبور است به پدرش در کار آشپزی کمک کند ؛ آیا تصور می کنی می توانی با کسی ازدواج کنی که برای بقیـه هم مکتبی هایت غذا می پزد و ظرف های غذای آنها را تمیز می کند خشتک دریده بعد از شنیدن این حرف خود را به بالا پرت کرد و با پشگل نقش قلبی تیر خورده به دیوار کشید و گفت: به این موضوع فکر نکرده بودم خوب این نقطه ضعف مهمی است که باید در نظر می گرفتم شیخ درکنار خشتک دریده رید و گفت پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر و التهابی گذرا بیش نیست و بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن دو هفته بعد _خشتک دریده _ با شاخه ایی گل نزد شیخ آمد و گفت که نمی تواند فکر دختر آشپز را از سر بیرون کند هر جا می رود او را می بیند و به هر چه فکر می کند اول و آخر فکرش به او ختم می شود شیخ اندکی مخرج خود خاراند و گفت اما دخترک نصف صورتش زخم دارد و دستانش به خاطر کار، ضخیم و کلفت شده است. به راستی بد نیست که همسر تو فردی چنین زشت و خشن باشد. آیا به زیبایی نه چندان زیاد او فکر کرده ای! شاید علت این که تا الان تردید کرده ای و قدم پیش نگذاشته ای همین کم بودن زیبایی او باشد؟! پسر دوباره نعره ایی کشید و خود را با خشتک به زمین کوبید و گفت حق با شماست شیخ ! این دخترک کمی هم پیر است و چند سال دیگر شکسته می شود. آن وقت من باید با یک مادربزرگ تا آخر عمر سر کنم شیخ به آرامی دست دور گردن پسر انداخت و روی شاخه ی گل رید و گفت پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر است و التهابی گذرا بیش نیست پس بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن پسرک راهش را کشید و رفت. یکی ازمریدان خطاب به شیخ گفت یا شیخ چرا عشق این دونفر را ریدمال میکنی ؟؟ شیخ دست بر گردن آن مرید انداخت و کنار او هم رید و پاسخ داد هوس لازمه جفت شدن دو نفر نیست. عشق لازم است و _خشتک دریده _ هنوز چیزهای دیگر را بیشتر از دختر آشپز دوست دارد یک ماه بعد خبر رسید که _خشتک دریده _ بی اعتنا به شیخ و اندرزهای او درس و مشق را رها کرده است و نزد دختر آشپز رفته و او را به همسری خود انتخاب کرده است و چون شغلی نداشته است در کنار پدر همسر خود به عنوان کمک آشپز استخدام شده است یکی از شاگردان نزد شیخ آمد و در مقابل جمع به بدگویی _خشتک دریده _ پرداخت و گفت این پسر حرمت شیخ و مکتب خانه را زیر پا گذاشته است و به جای آموختن عشق و معرفت در حضور شما به سراغ آشپزی رفته است. جا دارد او را به خاطر این بی حرمتی به مرام عشق و معرفت از مدرسه بیرون کنید؟ شیخ دست به گردن آن مرید انداخت و در کیف مدرسه اش رید و گفت دیگر کسی حق ندارد به کمک آشپز جدید مدرسه _خشتک دریده _ بگوید. از این پس نام او _ در خشتک ریده _است اگر من از این به بعد در مدرسه نبودم سوالات خود در مورد عشق و معرفت را از _در خشتک ریده _ بپرسید همه این درس و معرفت برای این است که به مرحله و درک _در خشتک ریده _برسید او اکنون معنای عملی و واقعی عشق را در رفتار و کردار خود نشان داده است سپس شیخ که چندی بود اسهال شدید داشت دست به دیوار گرفت و در سطل آشغال کلاس رید مریدان بعد از دیدن و شنیدن این حکمت بسیار نعره کشیدند و هر یک دست بر گردن هم کلاسیه خود انداختن روی نیمکت ریدند ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط بروبچ خنگولستان این داستان ها مبداش اینجاس هر جای دیگه دیدید از ما کپی شده
روزي پلنگي وحشي به دهكده حمله كرده بود شیخ همراه چندی از مریدان براي شكار پلنگ به جنگل اطراف دهكده رفتند شیخ چوب دستیه محکمی در دست گرفته بود و پشت سره مریدان حرکت میکرد و هر از چندی فریاد میزد شلنگ شلنگ و مریدان خشتک های خویش را جمع میکردند و حالت آماده باش میگرفتن اما پلنگ خودش را نشان نمي داد و دائم از تله مریدان مي گريخت. سرانجام هوا تاريك شد ، مریدان و شیخ در کنار هم خوابیده بودند دور آتش یکی از مریدان با تاریکی شدن هوا بسیار وحشت کرد و از ترس داخل خودش ریخت و فریاد زد این پلنگ طلسم شده است و او همه ما رو خواهد خوردندی و با گفتن این حرف خود بسیار تعجب کرد و به یک باره افسار پاره کرد و از درختی بالا رفت و به میمون تبدیل شد و ترس شدیدی بر مریدان تسلط یافته بود شیخ که خود بسیار ترسیده بود بر خشتک خویش مسلط شد و گفت نترسید امشب پلنگ خودش را به ما نشان خواهد داد و برای شکست او باید شکست نخوریم مریدی از میان پرسید چگونه شکست نخوریم شیخ پاسخ داد : نمیدانم و سپس شیخ اندکی سره مرید کنار خود را خاراند و فکری به ذهنش رسید و گفت من نقشه ایی دارم مریدان دور شیخ جمع شدن ، شیخ گفت من از روستا دو نارنجک با خویش آوردم مریدی گفت ببینم ، شیخ نارنجک را به او داد نارنجک از دستش به زمین افتاد و نیمی از مریدان به پشکل تبدیل شدن و مریدان مجدد دور شیخ جمع شدن شیخ گفت من یک نارنجک از روستا اوردم و نقشه این است هر کدام به گوشه ایی میروید و به محض دیدن پلنگ فریاد میزنید و من نارنجک را به سمت آنجا پرتاب میکنم هنوز حرفه شیخ تمام نشده بود که پلنگ قرّشی کرد و به یکی از مریدان حمله کرد و از او خشتک های پاره پاره بر جای نهاد و مریدان پرسیدن شیخ ما که نارنجک نداریم چه کنیم ، شیخ جواب داد بزنیدش و مریدان هم شروع به زدن مرید گرفتار در چنگال پلنگ کردند و تعدادی نیز با چوب همدیگر را میزدند و سرانجام در اثر انفجار نارنجک تعدادی از مریدان به همراه پلنگ از پادرآمدند و به چوسفیل تبدیل شدند يكي از مریدان که نیم سوخته بود از شیخ پرسيد چه چيزي باعث شد شما رخ نمايي پلنگ را پيش بيني كنيد؟ در حالي كه شب هاي قبل چنين چيزي نمي گفتيد!؟ شیخ گفت آن مریدی که از ترس افسار پاره کرد و گفت پلنگ جادوییه رو یادته ؟؟ مرید گفت آری شیخ ادامه داد ترس و عقیده ی جادویی بودن پلنگ باعث شد که پلنگ مغرور شود و خود را ظاهر نماید ولی اگر میدانست که من همراه خود نارنجک از روستا آورده ام هرگز خود را نشان نمیداد مرید به فرط شنیدن این حکمت به توالت فرنگی تبدیل شد
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم